آرشيو وبلاگ اخبار و مطالب جدید و جالب چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : امیر نصرالهی
را یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده میشود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمیگذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمیکرد .میدانستم . او میخواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمیفهمید . گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را میبینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد» هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم . میگفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی » و شکلاتش را میگذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . میگفتم «بخورش» میگفت :«تمام میشود. میخواهم تمام نشود. میخواهم برای همیشه بماند» صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلاتهایت را مورچهها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار میکنی؟» گفت :«مواظبشان هستم » میگفت «میخواهم تا موقعی که دوست هستیم » و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و میگفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد.» یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلاتها را خورده ام . او همه شکلاتها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . میگوید «میروم ، اما زود برمیگردم» . من می دانم ، میرود و بر نمیگردد .یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش . هر دو را خورد . خندیدم . میدانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟ نظرات شما عزیزان:
|
||